بعضی وقت ها در همه چیز کم می آورم .کم می آورم .
حتی در نفس کشیدن . در زندگی کردن . دستی بیخ گلویم نشسته بود ونمی گذاشت نفس بکشم
یک دست هم آمده قلبم را گرفته نمی گذارد بتپد . نمی گذارد . قاصدک ! آن دیگر دست من نیست . باور کن دست من نیست . در لحظه ها ذوب شده ام و با آن ها از بین می روم بی آن که زندگی کرده باشم . بی آن که زندگی کرده باشم .
این که دارد می گذرد پس چیست ؟ زندگی من است یا فقط لحظه های بی من …………
نفس نمی توانم بکشم ، دستی قلبم را در مشتش گرفته و فشار می دهد ‚ یک کوه خستگی و واماندگی روی شانه هایم است و ذوب شده در لحظه ها از بین می روم …… می میرم …
چرا کسی حواسش نیست . من دارم می میرم .