دوست داشتن

دریای قلبم همیشه طوفانی است

دوست داشتن

دریای قلبم همیشه طوفانی است

پرواز

دوست دارم نغمه محبت ساز کنم و سرود عشق را با محبوبه خود بخوانم و همچون ژاله سحری قطرات اشک خود را بر گلبرگ عارضش فرو چکانم و همچون باد صبا پیام دلباختگی را بر روح لطیفش فرو خوانم و بر روی چهره دلفریبش خم شوم و آهسته در گوشش بگویم « دلبر ماه روی من !دیده بگشا و دمی بنگر تا از چشمان فتنه انگیزت سرنوشت خویش را دریابم . چشم بردار و لختی بر من نظاره کن ، زیرا نگاه جانفزای تو برای روح خسته من از نخستین اشعه های خورشید گرامی تر است .

سخن بگو ! چقدر آهنگ جانفزایت در دل من تاثیر می کند ! گویی هر کلامی که از میان لبان شیرین تو بیرون می آید آوای فرشته ای است که مرا از این عالم بدر می کند و در آسمان عشق پرواز می دهد .

هنگامی که آواز دلربای تو در گوش من طنین انداز می شود روح شیفته من همچون معبدی که ناقوسهای خود را نوازش دهد بخویش می آید و نغمه سرایی می کند .

زیبای من ! سیاره گرم و پرالتهاب من !

کلامی بگو و خاموش شو ! همین یک کلام برا ی من کافیست تا در سیاره وجودت حیران و سر گردان باشم . وقتی آهنگی از وجود تو به گوش من می رسد روح من همه اندیشه تو را در می یابد و با نگاههای آتشین تو روح من شعله ور می شود .

دلربای من ! دنیا زیباست و زندگی در کنار تو در این دنیای زیبا، زیباتر ! پس بیا تا با یکدیگر قدم در وادی عشق بگذاریم و درآن آشیان زیبا خانه گیریم و تا روزیکه انوار جفا کار خورشید گلبرگهای بنفشه زندگی را پژمرده نکرده اند در آنجا بسر بریم .

زهره من ! آسمان تواینجاست ، بیا و در آن مکان گیر و شبهای تاریک مرا با اشعه خود منور ساز !

پرنده کوچک من ! این دل من لانه توست . پرواز کن و درآن فرود آی و آنگاه سخن بگو ، لبخند بزن و نغمه سرایی کن ، بگذار لختی چند به شنیدن آهنگ دلربای تو تمام غمهای عالم را فراموش کنم و در آسمان اندیشه بال و پر بگشایم .

و ای کاش ! ای کاش !

هیچ وقت آن روز نرسد که روزگار حسود با دم سرد خود سینه گرم تو را از حرکت باز دارد و گل شاداب جوانیت را پژمرده کند .

ای کاش روزی نرسد که دست یغما گر ایام اثر بوسه هایی را که هنگام شکفتن نهال عشقمان به من داده ای از روی لبان تو برباید و بجای آن جز خاطره چیزی نماند ،ای کاش هرگز این اتفاق نیافتد !!

ای کاش روزگاری نیاید که دیدگان شهلای تو بیاد گذشته اشک بریزد و لبان غنچه آسایت بخاطر ایام گذشته آه سوزان برآورد .

هر گز این اتفاق نخواهد افتاد .

سر بردار و در قلب من نگاه کن که هنوز نهال زیبای عشقمان شاخ و برگ گسترانده و گل جوانی تو در وجود پیر من عطر افشانی میکند و از هر جوانی جوان تر می شوم .

آری ! هیچ اتفاقی مارا از هم جدا نخواهد ساخت . و آنگاه که نسیم مرگ  بوزد و بخواهد شمع حیات مار ا خاموش کند بدان که روح هر دوی ما بار سفر خواهد بست و بسوی دنیای زیباتر و پرشکوهتر روی خواهد آورد و من در آنجا برای همیشه در کنار تو خواهم آرمید و تا ابد تو را تنگ در آغوش خواهم داشت همچون پرستوهای عاشق که در فصل خزان دو به دو آشیان خود را ترک می گویند و به سوی مناطق دور دست پرواز می کنند .

همیشه باهم پرواز خواهیم کرد حتی پرواز  ابدیت

گاهی دلم

گاهی که دلم
به اندازهء تمام غروبها می گیرد
چشمهایم را فراموش می کنم
اما دریغ که گریهء ، دستانم نیز مرا به تو نمی رساند
من از تراکم سیاه ابرها می ترسم و هیچ کس
مهربانتر از گنجشکهای کوچک کوچه های کودکی ام نیست
و کسی دلهره های بزرگ قلب کوچکم را نمی شناسد
و یا کابوسهای شبانه ام را نمی داند

با این همه ، نازنین ، این تمام واقعه نیست
از دل هر کوه کوره راهی می گذرد
و هر اقیانوس به ساحلی می رسد
و شبی نیست که طلوع سپیده ای در پایانش نباشد
از چهل فصل دست کم یکی که بهار است

مـــ-ن هنــوز تورا دارم

گر تا قیامت هم نیایی ! چشم انتظارت می نشینم !

دوباره

دوباره باز خواهم گشت
نمی دانم چه هنگام ، از کدامین راه
ولی یک بار دیگر باز خواهم گشت
و چشمان تو را با نور خواهم شست
و از عرش خداوندی شما را هدیه های تازه خواهم داد
به دستان برادر دست خواهم داد
به زلف کودکان گیلاس خواهم زد
نوازش های مادر را دوباره زنده خواهم کرد
زن همسایه را نور و هوا و آفتابی تازه خواهم داد
به گهوار یتیمان من تکان از عرش خواهم داد
به لب های فرو بسته امید خنده خواهم داد
به دیوار حریم عشق یک بار دیگر من تکیه خواهم زد
به گندم من حدیث نو شکفتن یاد خواهم داد
به شمع روشن محفل رموز همنشینی با پر پروانه را من یاد خواهم داد
گل نرگس به دشت مهربانی هدیه خواهم برد
کمرهای خمیده از شقاوت راست خواهم کرد
برای فهم زیبایی دوباره واژه خواهم ساخت
دوباره مزه لبخند را من بر لبان خشک خواهم راند
نگاه مهربانانه ، امید گرمی خانه ، رسوم عشق ورزی را دوباره زنده خواهم کرد
برای قفل لبهاتان برای فتح دلهاتان کلید تازه خواهم داد
برا ی سر نهادن تا سحر بگریستن آنک هزاران شانه خواهم داد

دوست داشتن

دوست داشتم پختگی میوه ای نارس بودم
دوست داشتم مهربانی کودکی بودم
دوست داشتم بغض نی لبکی بودم

دوست داشتم ترنم سبز باران بودم
دوست داشتم ریزش زیبای آبشاران بودم
دوست داشتم ایکاش هرگز عاشق نبودم من
دوست داشتم اما مهربان بود همدم من

دوست داشتم زاغکی بودم خالی از معنای عشق
دوست داشتم  کسی بودم اندر وادی عشق
دوست داشتم رها بودم از کمند هر چه دل
دوست داشتم پایی نمی گذاشتم من در غریب سرای  گِل
دوست داشتم در یاد نمی داشتم من دوست داشتن را
دوست داشتم هرگز دوست نمی داشتم من از اول مهربان را
دوست داشتم قاصدک بودم در کف باد مست
دوست داشتم مرهمی بودم بردلی که گشته خالی از هست
دوست داشتم گلی بودم بی خار در باغ دوستی
دوست داشتم نبودم تیغی که برگیرم ازعشق پوستی
دوست داشتم نسیمی بودم در پیچش موی دوست
دوست داشتم تا که نگویم هرچه درد دارم من از اوست
دوست داشتم خالی بر گونه ای بودم
دوست داشتم نجوای شبانه ای بودم
دوست داشتم نگینی بر انگشتری بودم
دوست داشتم یا که تسبیح بر سجاده ای بودم
دوست داشتم شرح فراغم همه رویا بود
دوست داشتم آسمان دوستی بی انتها بود
دوست داشتم نغمه ای نغز بودم در منقار
دوست داشتم جریان رودی بودم بیرون از غار
دوست داشتم سبزینه برگی نو رس بودم
دوست داشتم پختگی میوه ای نارس بودم
دوست داشتم مهربانی کودکی بودم
دوست داشتم بغض نی لبکی بودمدوست داشتم زاغکی بودم خالی از معنای عشق
دوست داشتم  کسی بودم اندر وادی عشق
دوست داشتم رها بودم از کمند هر چه دل
دوست داشتم پایی نمی گذاشتم من در غریب سرای  گِل
دوست داشتم در یاد نمی داشتم من دوست داشتن را
دوست داشتم هرگز دوست نمی داشتم من از اول مهربان را
دوست داشتم قاصدک بودم در کف باد مست
دوست داشتم مرهمی بودم بردلی که گشته خالی از هست
دوست داشتم گلی بودم بی خار در باغ دوستی
دوست داشتم نبودم تیغی که برگیرم ازعشق پوستی
دوست داشتم نسیمی بودم در پیچش موی دوست
دوست داشتم تا که نگویم هرچه درد دارم من از اوست
دوست داشتم خالی بر گونه ای بودم
دوست داشتم نجوای شبانه ای بودم
دوست داشتم نگینی بر انگشتری بودم
دوست داشتم یا که تسبیح بر سجاده ای بودم
دوست داشتم شرح فراغم همه رویا بود
دوست داشتم آسمان دوستی بی انتها بود
دوست داشتم نغمه ای نغز بودم در منقار
دوست داشتم جریان رودی بودم بیرون از غار
دوست داشتم سبزینه برگی نو رس بودم

چقدر امروز من شکسته ام... می خوام از دست تو بگریم تا برسم به اوج ابرا... دیگه حتی چشمامم کم آوردن توی این هجوم اشکا... می دونی؟! راحته مردن... اما وقتی موندی دیگه تو باید بجنگی... چرا حتی لحظه ها سنگین شدن.؟! همون دقایقی که با تو حتی یه لحظه هم نبودن. سینه ی سنگین و پر غصه ی من... پر بغضه... تو کجا و دستای خالی و سرد من کجا..؟! هی ! بیا ! کوچه ی این دل تنگه اما خالی از صدای پات..سرده اما منتظر برای هرم گرمای نفسهات. کاش می شد فقط خوبی ها و لحظه های خوب و پرخاطره با تو بمونه تو خاطرم. اگه کوچت بی صدا بود... ولی تا دلت بخواد گریه های من پر فریاد بود و هق هق. من تنها من خسته... هر چی باشم عاشق تو... قلبمو با هر دو دستم می ذارم سر راهت. یه روزی شاید بمونی با دلم. تا از همه خستگی هام هیچی نمونه، بدم به باد و بزنم فریاد. شاید که تو تا همیشه باشی پیشم. من تنها، من خسته، پر دردم، پر غصه. می دونم که تو می تونی و فقط خودت می تونی دستامو تو دست بگیری ببری تا اوج ابرا. ..!!